top of page
Writer's pictureOmid Rismanchian

سفرنامه پراگ؛ قسمت سوم

با سلام و تشکر از اینکه دوباره به وبلاگ من اومدید.

از سفر خود به پراگ طی دو پست شما را مطلع کردم. هدف از این پستها تقسیم کردن لحظات خوب با دوستان است و بس. البته سعی می کنم با تعداد زیاد عکسها در هر پست تصویر ذهنی خوبی را برای شما دوستان مصور کنم. البته از آنجا که بسیاری از خوانندگان از اینترنت حلال و پاک استفاده می کنند مجبورم تعداد پستها را زیاد کنم و از بارگذاری بیش از حد عکس در یک پست خودداری نمایم تا دوستان بتوانند به راحتی عکسها را ملاحظه کنند. البته حجم عکسها نیز بهینه شده است.

یکی از مواردی که در این شهر زیبا نظرم را جلب کرد مجسمه های موجود در این شهر می باشد. در عکسهای زیر مجسمه ها را نگاه کنید. جزئیات و هنر آنها هوش از سر آدم می پراند. من ایتالیا هم رفته ام. نکته ای که اینجا برایم جالب است این است که اینها نه کار میکلانژ هستند و نه مجسمه داوود و نه موسی. مجسمه های معمولی هستند در گوشه و کنار شهری که شهروندانشان اینقدر شعور دارند که آنها را ندزدند!! درنتیجه همانطور که می دانید – طبق معمول – خلایق هرچه لایق است و شهری زیبا برای خود و اطرافیان خلق کرده اند. این مجسمه ها اینقدر پرکار هستند که اگر یکی از آنها در تهران بود، طبق معمول انواع و اقسام صفتها را با پسوند (ترین) حواله آن می کردیم و سعی می کردیم خود کم بینی ملی خود را با خود بزرگ بینی های کاذب جبران کنیم. مثل اینکه این مجسمه پرجزئیات ترین، پرکارترین، گران ترین، اولین، آخرین و خلاصه ………ترین مجسمه های دنیا است. غافل از اینکه مجسمه سازی که جزء لاینفک هنر و المانهای شهرسازی می باشد یا حرام خوانده شده است و یا اگر منتی گذاریم مکروه. به این مطلب اضافه کنید که عده ای هم شبانه نیم تنه های ساخته شده در شهر را به یغما می برند و صبح هنگام تازه کلانتر محل از واقعه خبردار می شود. مانند فیلمهای هندی که سروکله پلیس همیشه بعد از بزن بزن ها و آخر داستان و قبل از تیراژ پایانی فیلم پیدا می شود. علی ایحال چند عکس ببینید و حال کنید.

نکته جالبی که در این مجسمه ها به چشم می خورد سیاه بودن آنهاست. گمان نکنید که این مجسمه ها همه سیاه هستند. در اصل تمامی آنها از سنگهای سفید درست شده اند اما به خاطر گذر زمان و به خصوص استفاده از زغال سنگ که سوخت رایج کشورههای اروپایی بوده است این مجسمه ها به این رنگ و حال درآمده اند. اما باز به این از خدا بی خبرها که اگرچه دین و مذهب حالیشان نمی شود اما اندک بویی از هنر برده اند. از دیگر مواردی که در این شهر برای رونق بخشیدن به زندگی اجتماعی و خلاصه حال دادن به مردم استفاده شده است (نمی دانم چرا اینقدر فضاهایی که به ملت حال می دهند برایم جذاب است! گویی فضاها و سیستمهای شهری خودمان یک عمری ضدحال داده اند به خورد ما که وقتی اندکی حال می بینیم اینقدر برایمان جذاب است. الله اکبر) استفاده از هنر مدرن است. خیلی راحت اگر ساختمان 1000 ساله ندارید که به آن ببالید (چه بسا آنها که دارند نه تنها نمی بالند بلکه با بیل و کلنگ و بولدزر به سراغشان می روند) از هنر مدرن برای جلب مشتری در شهریتان استفاده کنید. عکسهای زیر را نگاه کنید تا برگردم.

داستان این قسمت این است که یک مشت آجر گذاشته اند آنجا و هرکس می آید و اسمی، نامی و نشانی برروی آنها می نویسد و آنرا بر الگوی آجرهای از پیش آماده شده می گذارد و خلاصه یک ردپایی از خود در این هنر به جامیگذارد. این داستان ممکن است کل تابستان در این گوشه از میدان و خیابان باقی بماند. این آجرها برایم خیلی جالب بود. گویی حکم انسان را دارند که تک تک معنی خاصی نمی دهند. اما اگر همه با یک هدف درکنار یکدیگر قرار گیرند، اثری قابل توجه خلق می کنند؛ اگرچه برروی هریک نامی متفاوت و با رنگی متفاوت نوشته شده است. گویی هریک نماد یک انسان می باشند، انسانی که از قضا جهانگرد هم بوده است و از این شهر دیدن کرده است. یا در عکس زیر نگاه کنید. این مثلا یک اثر هنری مدرن است.

این یک دیوار ساده است که دوطرفش نیمکت چیده اند تا جهانگردان خسته بنشینند و به پرده سینمای خیالی این آجرها نگاه کنند و گپی بزنند و چیزی بخورند خلاصه، خود به یک پرده سینما برای دیگر جهانگردان تبدیل شوند. در این شهر نه تنها باید پول بلیط هواپیما و هتل بدهیم، بلکه شما را به ناخواست مجبور می کنند به پرده سینمایی برای جلب نظر دیگر جهانگردان تبدیل شوید بدون اینکه خود متوجه شوید. به قول یکی از دوستان استفاده از هرآنچیز که داریم و نداریم هنر است که نزد ما ایرانیان نیست و بس! القصه.از دیگر مواردی که در نظرم آمد این است که هرکدام از شهرهای اروپایی را که میگردی موسیقی و اجراهای خیابانی به طور عام از موسیقی گرفته تا شعبده و جادوجمبل در گوشه و کنار شهرها به وفور دیده می شود. در ایران نیز اگرچه دیدن آلات موسیقی در سیما حرام و شنیدن آن مکروه است (به گمانم تمام نوازنده ها باید کورباشند تا هم بتوانند بزنند و هم آلت را نبینند!)، به تازگی حرکتهای جالبی در این زمینه قابل مشاهده می باشد. از جمله آن نقالی شاهنامه توسط خانم جوانی به نام گوردآفرین می باشد که از استقبال مردم هم برخوردار شده است. اما متاسفانه چندی پیش خبری می خواندم که همین حرکت نیز بسیار محدود و مورد انتقاد واقع شده است. به طور کلی نمی دانم چه شد که در تاریخ چندصد ساله اسلامی کشور عزیزمان هموراه نقالی شاهنامه امری خوشایند و به قول معروف حلال بوده است اما چندیست که متاسفانه این نیز به گورستان تاریخ آثار ملی پیوسته است و پتانیسلی بالا برای رونق بخشیدن به فضاهای شهری و زندگی اجتماعی شهرهای ما کور شده است. چند عکس ببینید تا برگردم.

از مواردی که هرجا می روم مانند علف هرزه به چشم می آید و حال آدمی را به هم می زند دیدن مارکهای معروف و مسخره و نمادهای نظام سرمایه داری غرب می باشند. مارکهایی مانند مک دونالد و استارباکس. شاید شما که در ایران زندگی می کنید فلسلفه مخالفتها با نظام سرمایه داری را درک نکنید اما منی که نه سرپیازم و نه ته پیاز با گشت و گذاری در شهرهای اروپایی حال بهم زن بودن این سیستم را درک می کنم. هرجا میروی مانند یک قارچ سمی سر از خاک بر آورده اند و غالب مشتری های آنها هم از همان کشورهای انگلیسی زبان هستند که هیچگاه مزه قهوه خوردن در یک کافه محلی را به عمرشان نچشیده اند و مانند احمقها بعد از تحمل این همه هزینه مادی و زمانی و آمدن به شهرهای اروپایی به جای رفتن به کافه های محلی، باز به سمت این قارچهای سمی کشیده می شوند. بگذریم از اینکه هم اکنون که این مطلب را برایتان می نویسم در یکی از همین کافه های محلی هستم که به اینترنت مجهز است اما جای دشمنتان خالی عجب قهوه بدمزه ای دارد. به هرحال همیشه اینطور نیست!

از جمله موارد دیگری که نظرم را سخت به خود جلب کرد سردرهای ساختمانها در این شهر بودند. عجب سردرهایی. من را یاد سردرهای خانه های قدیمی طهران و اصفهان و کاشان انداخت که هریک با متانتی خاص طراحی و با دقتی مضاعف اجرا شده اند. ای دل غافل که نهضت تخریب تاریخ در ایران خوب پا گرفته است و تیغ بسازوبفروشی نیز این میراث گرانمایه را از قلم نیانداخته است. چه خوب می شد اگر یک موزه به سردرهای خانه های قدیمی ایران اختصاص داده می شد و سردر هرساختمانی که دست تقدیر کمر همت به تخریبش بسته بود، به آنجا منتقل می شد تا میراثی باشد برای آیندگان. هرچند ما خودما در حال تخریب میراثی هستیم که قدما برای ما باقی گذاشته اند و نگهداری میراث کنونی برای آیندگان باید پیشکشمان باشد. علی ایحال این سردرها را ببینید تا متوجه شوید چه می گویم.

از دیگر مواردی که در گذر از فضاهای شهری پراگ به چشمم خورد یک یادمان بود. آن هم یادمان قربانیان نظام کمونیست و بلوک شرق. من هم یک چندعکس از این یادمان برایتان آماده کرده ام که دیدن آن جالب می باشد. عکس اول معرفی یادمان می باشد که برروی آن جمله زیر نوشته شده است. (این یادمان قربانیان کمونیست می باشد، نه تنها قربانیانی که به زندان رفتند و یا جان خود را از دست دادند، بلکه قربانیانی که زنگی آنها توسط این نظام ایدولوژیک و تمامیت خواه نابود شد). این یادمان یک مجسمه را نشان می دهد برروی پله های مختلف. تعبیر من از این یادمان این است. پلکان نشان از زمان و حرکت دارد و فردی که هرتکه از آن برروی یک پله قرار دارد انسانی را نشان می دهد که زندگی او قربانی یک نظام ایدولوژیک تمامیت خواه شده است و به استیصال رسیده است. در این شرایط نظام تمامیت خواه، در هر مرحله از این دوران خواهان به سخره گرفتن یا پوشاندن یکی از ابعاد وجودی این انسان است. حال این بعد می تواند بعد دینی، ملی، تاریخی، پرچم، سرود ملی و یا غیره باشد. همانگونه ملاحظه می کنید در پله اول یکی از ابعاد این انسان نیست شده است و در پله دوم یک بعد دیگر آن نیست (سانسور) شده است. اما سرانجام به واسطه حرکت و گذر زمان، این انسان آزاده است که باقی می ماند و بر این نظام تمامیت خواه و ایدولوژیک (کمونیست) سلطه می یابد و دست آخر می تواند تمام ابعاد خود را به تاریخ، جامعه و جهانیان عرضه کند. با این تفسیر احساس قرابت و همدردی عجیبی با این مجسمه کردم و گفتم بد نباشد تا با این (برادر) عکسی داشته باشم.

از دیگر مواردی که در این شهر به چشم می آید، رودخانه این شهر است. آن هم چه رودخانه ای! روخانه نگو بلا بگو. این رودخانه من را یاد (سابقا) رودخانه زاینده رود خودمان انداخت که نه دیگر رود است و نه زاینده. عکس این (سابقا) رود – خیر سرعمه مبارک الدوله دیلمی – زاینده را هم گذاشتم که همش حال نکنید رو دل کنید یه وقت.

کلا انگار بند ناف ما را با ضدحال و افسوس از اینکه چرا از چیزی که داریم نباید {با تشدید} استفاده کنیم، گرده زده اند. حال این استفاده می خواهد در هنر باشد یا در شهرسازی و یا در زندگی روزمره ما. گویی خواست خداوند بر این (نباید) تاکید مضاعف دارد چراکه اگر از چیزی که داریم (مثل هویت، تاریخ، منابع طبیعی و انسانی، آثار هنرمندان و شاعران، موسیقی به طور عام و خاص، آثار باستانی، کوه و کمر و در و دشت، قلمه دماوند که نماد ایستادگی قوم آریا بوده است، شیر (نه شیر پاکتی منظورم مجسمه یا نگاره شیر است) که در دوران باستان نماد ایران و قدرت آن در مشرق زمین بوده است و خلاصه هرچی که دل تنگت می خواد بگو!) استفاده کنیم و از داشتن آن به جهانیان فخر بفروشیم و آنها را به عنوان جهانگرد به شهرهای خود دعوت کنیم و پول سرسفره ملت مسلمان بگذاریم، کفر کرده ایم و جهنم را برای خود به ارمغان آورده ایم. از این رو بهتر آن است که سعی کنیم (همچنان که هم اکنون درحال کردنش هستیم!) آنچه را نداریم و یا نمی خواهیم داشته باشیم،  ویا دوست نداریم داشته باشیم، دریابیم. نمونه این بی کفایتی در مدیریت منابع، مدیریت شهری و خلاصه علم مدیریت هم همین عکس (سابقا) رود – خیر سرعمه مبارک – زاینده. تحویل اصفهانی های باحال که بادیدن عکسهای پراگ زیاد ذوق از خودشان درنکنند.

حکایت همچنان باقیست

میرزابنویس

یا حق!

2 views0 comments

Recent Posts

See All

Comments


bottom of page