با سلام و تشکر از اینکه دوباره به وبلاگ بنده اومدید.
امروز دوم جولای 2011 است و دومین روز بنده در بواپست و تقریبا آخرین روز سفر به دور اروپای شرقی. فردا انشاء الله به انگلستان که در این مدت کلی بدوبیراه حواله اش کردیم برمیگردم. دیروز بعد از ظهر و امروز صبح گشتی دراین شهر زدم و کلی داستان به ذهنم اومد. نمی دانم چرا وقتی به این شهرهای پست-کمونیستی که زمانی تحت سانسور شدید و کنترلهای بی انتها و خلاصه یک نظام فاسد ایدولوژیک بودند سفر می کنم کلی اون جنبه انتقادیم گل می کند. گویی من هم در آن زمان زیسته ام و به همراه آنها رنج کشیده. شاید بی راه هم نمیگویم. خدا داند! الله اعلم. به هرحال این شهر توسط یک رود به دو قسمت تقسیم شده است؛ قسمت مرتفع و کوهستانی که به آن بودا می گویند و قسمت مسطح که به آن پِست میگیوند. شاید این پِست همان پَست در زبان خودمان باشد که به این صورت تغییر ماهیت داده است و از کنار هم قرار گرفتن آنها نام شهر بوداپست درست شده است. درابتدا به سمت بودا عزم سفر کردم و به بالای آن تپه ها رفتم و برای درک بهتر شهر چندین عکس گرفتم که در زیر آنها را ملاحظه می کنید.
به دو علت تازگیها چپ و راست عکس پاناروما می گذارم. اول اینکه تکنیک و دم و دستگاه را به رخ بکشم، چه کنم ماشین بنز که ندارم برم جردن به رخ ملت بکشم، دست کم اینطوری ابراز وجود کنیم. مثلا رفتیم خیر سر عمه مبارک الدوله دیلمی، تحصیلکرده شدیم. دوم آنکه دید کلی خوبی را به شما عرضه کنم و در تعداد عکسها هم صرفه جویی شود. نکته اولی که در این سفرهای به دور اروپا داشتم این است که این از خدا بی خبرها وقتی می خواهند قمپز درکنند که برای خود کسی بوده اند، چند ستون رومی میگذارند که بگویند مستعمره روم بوده اند. حال ببینید ما که خود بزرگترین دشمن یونان و پس از آن روم بوده ایم باید چه فخری به دنیا بفروشیم و هم اکنون در چه وضعیتی از این آثار نگهداری می کنیم. یادم است چندی پیش شنیدم که یکی از این برادران! در شیراز سخنرانی داشت و گفت ببینید اینها (ایرانیان باستان) با آن همه دفتر و دستک رفتند و سزای اعمال خویش! را دیدند و الدنیا مزرعه الاخره و خلاصه کلی از این نفاق پراکنی ها. یا آن دیگری با نصب مجسمه آریابرزن در شهر مخالفت کرده بود و آنرا اسراف؟! دانسته بود و خلاصه کلی کج فکری های بی پایه و اساس و بی دلیل. یکی نیست بگوید از اینکه تاریخ ایران زمین را کوچک می شمارید چه سودی نصیب شما (که ناخودآگاه خود را از مردم، تاریخ و هویتشان به صورت احمقانه ای جدا می دانید) می شود. همین مردمی که زمانی هخامنشیان و ساسانیان رو عرضه کردند و منشور کورشی نوشتند که برسر آن هم اکنون با انگلیس دعوایی برپاست، زمانی هم با آغوش باز به اسلام لبیک گفتند زیرا اسلام، و فرهگ و آئین ایرانی هردو یکتاپرست بوده اند و نزدیک و برادر و خلاصه کلی داستان صغری و کبری. نه به آن تاریخ نوشتنشان و نه به این خزعولات گویی های بی اساس. احساس می کنم خودکم بینی ملی ام گل کرده است. اینکه مردم خود به زور ضرب آداب و آیینشان را حفظ کنند که هنر نیست. هزارجای ملت پاره می شود تا این تاریخ و اسم و رسم را حفظ کنند، پزش را دیگری در سازمان انرژی اتمی می دهد بدون اینکه اندکی مهروزی ای نسبت به آن داشته باشند. باز دمشان گرم در مجامع بین المللی کمی احترام می گذراند. نمی دانم اگر چنین یادمانی با ستونهای هخامنشی و مجسمه های تمام پیکر که ساخت آنها به شدت منع و مکروه شده است و شهرهای ما از آنها بی بهره مانده اند، در تهران و یا شیراز بنا شده بود چه قشقرقی به پا میشد. اولا اگر مجسمه سازی حرام و یا مکروه است چرا در اینجا مکروه نیست. آیا اعتقاد مرز و خطکشی می شناسد؟ دوما را هم که خود بهتر میدانید.
مجسمه دانشمندان ایران در مقر سازمان انرژی اتمی
این شهر ( به جز آسمان آبیش که ما نداریم!) قرابت خاصی به تهران دارد. از بالای تپه، خوب و خوش و سرحال و همه چیز بر وفق مراد است. اما وقتی به درون شهر می روید (قسمت پِست) چهره عبوس و ناامید مردم را می بینید. گویی آنها هم مثل ما چک برگشتی زیاد دارند!. لبخند از این شهر رخت بربسته است و به اندازه کشورهای اروپایی دیگر در این شهر رنگهای شاد نمی بینید. ساختمانهای زوار دررفته و کهنه و دربسیار از موارد حتی قسمتهای تاریخی به حال خود رها شده اند. دلیل آنهم بسیار ساده است. می دانید که مجارستان یک کشور پست-کمنیستی می باشد و تمامی اینها میراث گرانبهای! نظام ایدولوژیک کمونیست است که به جای اینکه سرمایه های مادی و ملی و معنوی را خرج توسعه زیرساختها بکند، آنها را در راه معرفی یک الگوی برتر شهروندی و خوراندن آن به شهروندان – آن هم به قیمت سانسور و ارعاب و تحقیر – به باد داد. خلاصه دست آورد چنین سیستمهایی کمونیستیی و ایدولوژیک که بگواه تاریخ سرانجامی جز مرگ ندارند، چیزی نیست جز شهر خاکستری و ماتم زده بوداپست. از قضا در این شهر که راه می رفتم چشمم به اتوبوسهای شهری خورد که دقیقا مانند اتوبوسهای تهران است. به همان کثیفی و به همان کهنگی. باز دم شهرداری گرم این اتبوسها را عوض کرده است و آنها را به اصطلاح نوسازی کرده است. با دیدن این اتوبسهای کهنه کلی به خودمان امیدوار شدم. تازه وقتی به سراغ مترو این شهر رفتم که دیگر گفتم باید دست دکتر قالیباف را بوسید که یک حالی به این متروی تهران داد. دم این عزیزان گرم.
کمی در شهر گشتی زدم و دیدم به به در این شهر چه اختلاف طبقاتی ای وجود دارد. این هم از همان میراثهای نظام ایدلوژیک (کمونیستی) است که قشر اندکی از مردم پولدار می شوند و مابقی در بدبختی به سر می برند و کل سیستم هم به واسطه سانسور سیستماتیک استالینی این واقعیتها را در حالی پنهان می کند که برهمگان عیان است. درست مانند کبکی که سردربرف می کند و فکر می کند همه چیز روبه راه است. آن طرف رودخانه یعنی در همان قسمت بودا خانه های ویلایی شیک و رستورانهایی دیدم که گویی خود (تادائو آندو) آنها را طراحی کرده بود. ساختمانهایی که از نوع ماشینهایی که در آنها رفت و آمد می کردند معلوم بود داستانش چیست. نه به این اتوبسهای زنگ زده، و نه به آن دفتر و دستک. یاد زعفرانیه خودمان افتادم
از مشخصات این شهرهای پست-کمونیستی این است که با تاریخ خود بیگانه اند چراکه یک نظام ایدولوژیک به شدت از آنها تاریخ زدایی و هویت زدایی کرده است و چپ و راست برسر تاریخ این مردم کوبیده است، از رویارویی مردم و ایجاد تعاملات اجتماعی در فضاهای شهری جلوگیری کرده است، لباس خاص به آنها پوشانیده است و رنگ خاصی (خاکستری) را به آنها غالب کرده است و آنها را به سانسور و خود سانسوری و حذف مجبور کرده است و دادگاههای استالینی و فرمایشی و خلاصه یکی از چپ زده است و یکی از راست. رمق ملت بدبخت را گرفته است و آنها را به استیصال رسانده است و نتیجه آن می شود یک ملت افسرده، ریاکار، دروغگو، خشن و خلاصه هرچه می خواهد دل تنگت بگو. کلا فلسفه این کارهای احمقانه را نمی فهمم. اما ازکجا می شود این مساله را درک کرد. اگر در شهری رفتید و متوجه شدید که در آثار تاریخی آنها زندگی جریان دارد و علاوه بر توریست، شهروندان نیز به آن فضاها رفت و آمد می کنند، بدانید این شهر دچار یک نظام ایدولوژیک تاریخ زدا نبوده است. اما اگر به شهری رفتید و متوجه شدید که کلا قسمتهای تاریخی بسیاری رها شده اند و بی صاحب، بدانید که داستان طوری دیگر است. این بوداپست هم پس از گذشت این همه مدت از کمونیست و نظامهای ایدولوژیک، از این داستان مجزا نیست. با این تفاوت که اینها متوجه شده اند که برای درآمدزایی شهرشان هم که شده است باید کمی جهانگرد جلب کنند و چه چیز بهتر از بافت تاریخی. یک دستی به سر و گوش این قسمت کشیده اند و جهانگردان نیز به آنجا رفته و پول خرج می کنند. غافل از اینکه داستان روایتی دیگر دارد. خود به عکس زیرنگاه کنید متوجه این بی تفاوتی و یا بی رغبتی ملی می شوید.
این دو ساختمان را که دیدم یاد چهل ستون و کاخ عالی قاپوی خودمان افتادم که یک بستی برزیر آنها زده اند تا اجالتا خراب نشود تا بکله نفر بعدی که آمد یک دستی برسرو رویش بکشد. عجب و القصه که هزار زخم آدمی سرباز می کند. انگار مرگ یکبار و شیون یکبار در آنجا معنی ندارد. بست را که زدی، خیرسر عمت به جای دودر کردن پول مردم و بیت المال کار را یک سره کن. البته اگر اینها هستند که کار را واقعا یکسره می کنند و مثل حمام خسروآقای اصفهان یک شبه با آسفات صافش می کنند تا برای همیشه یکسره بشود. عجب از دست این بساز بفروشها! از مکانهای زیادی دیدن کردم و چه داستانی بهتر از عکس آنهم بصورت پاناروما می تواند تصویر این مکانها را به شما معرفی کند. مطالب زیادی به ذهنم آمد که آنها را در پستهای دیگر به صورت کلی و مقایسه ای بین این سه شهر یعنی پراگ، وین و بوداپست و البته با ایران خواهیم داشت. علی ایحال داستان این شهر را مطاحظه کنید.
کامت فراموش نشود.
میرزا بنویس
با تشکر
یاحق
Yorumlar