با سلام و تشکر از اینکه به وبلاگ بنده اومدید.
امروز با یک مطلب تکراری اما با نوعی نگاه تازه مزاحمتون شدم. همه می دانیم که وضع ترافیک شهر تهران و یا بصورت کلی وضع ترافیک جاده و شهری در داخل ایران فاجعه بار، خجالت آور و پرهزینه از نظر مادی و جانی می باشد. تلفات جانی در سال تعطیلات عید 2001 در حوادث جاده ای ایران بیشتر از تلفات جانی جنگ آمریکا در عراق تخمین زده می شود. از این داستانها که بگذریم ترافیک شهری در زندگی روزانه مردم بسیار اعصاب خورد کن بوده و کلی از انرژی شهروندان را بیهوده تلف می کند. اما دلیل آن چیست؟ می گویند بی فرهنگی ملت. خوب چه شد که این طوری شد؟ چرا در دوبی همین ایرانی ها و حتی اعراب تازه به دوران رسیده بی فرهنگ نیستند. امروز از نگاهی تازه به این مساله می پردازم و مطمئن هستم مورد قبولتان واقع می شود. به عکس زیر نگاه کنید تا برگردم.
در تفسیر این مورد بگذارید ارجاعی بدهم به فیلم جدایی نادر از سیمین. اگر این فلیم را ندیده اید حتما ببینید. اما به طور کلی داستان فیلم عبارت است از زوج جوانی که یک دختر 11 ساله دارند و خانم می خواهد به جمع فرار مغزها در کانادا بپیوندد درحالیکه آقا مخالف خارج رفتن است و کار به جدایی می رسد. در طول مدت این دعوا خانم خدمت کاری که باردار است و نمی گوید که باردار است، برای نگهداری از پدر پیر این آقا به خانه می آید و از قضا بچه اش بارش می رود. حالا در این ماجرا آقا می گوید خبر نداشته که خانم باردار است و خانم تصادف کوچکی که در راه منزل داشته را پنهان می کند و خلاصه هرکسی به اصطلاح دروغ می گوید و اگر هم دروغ نمیگوید، تمام واقعیت را هم بیان نمی کند. از نظر مفسیرین سینما به طور کلی این فیلم درباره جامعه ای استیصال زده است که هر کس به نوعی و برای حفظ منافع خود یا دروغ می گوید یا سفسطه می کند یا تمام واقعیت را بیان نمی کند. در تحلیلی که از این فیلم می خواندم نوشته بود این فیلم نشان از جامعه ای است که مردم آن به دلائل مختلف از جمله پیچیدگی، نبود آگاهی، نبود شفافیت و خوانایی لازم نمی توانند آن طور که باید و شاید به قوانین استمساک یابند و هرکس تفسیر شخصی خود را از قانون دارد و با توجه به آن دروغ خود را توجیه می کند. داستان رانندگی ما هم از همین جا نشات می گیرد. نه اینکه مردم ما بلا نسبت نفهم و کج اندیش هستند {که شاید برایند جامعه هم همین طور باشد و ما نمی دانیم!} بلکه دلیل اصلی در درجه اول ضغف قانون راهنمایی و رانندگی است. در درجه دوم همین قانون بند تنبانی هم به طور تمام و کمال اجرا نمی شود که ملت بدبخت بخواهند از آن تبعیت کنند. چه بسیار که در خیابان و یا بزرگراهی در باند حرکت خود درحال حرکت می باشید و می رسید به جایی که باند شما محو می شود و خود را در میان ناکجا آباد می یابید. یا مثلا به عکس زیر نگاه کنید
فرض کنید شما از یک خیابان فرعی می خواهید به یک خیابان اصلی وارد شوید. در ایران میگویند خیابانی که باریک تر و کم رفت و آمدتر است فرعی است. یعنی انتخاب را به عهده ملت بنده خدا می گذارند و خود را وامی رهند. حال شما فرض کنید باید چه مهندسی باشید که این دو عامل را بتوانید تحلیل کنید. در اینجا اما داستان دیگری است. فرض بر اتمام حجت از طرف قانون است. قانون و قانون گذار به خود سخت میگیرد تا خوانش آن برای مردم راحت باشد. در شکل بالا راننده ای که از باند چپ ( به شیوه انگلیسی) به خیابان اصلی نزدیک می شود دو خط چین موازی جلوی خود می بیند که بیان کننده این است که شما در فرعی هستید و می خواهید به اصلی وارد شوید. در باند سمت راست اما برعکس است تنها یک خطچین وجود دارد یعنی به راننده ای که می خواهد وارد فرعی شود می گوید شما در اصلی هستید می خواهید وارد فرعی شوید. یعنی قانون گذار یک خوانش از قانون را در ذهن همه القاء می کند و فرصت تفاسیر شخصی را به مردم نمی دهد. اما در ایران خیر. از آنجا که قانون راهنمایی مشخصی وجود ندارد و اگر داشته باشد بصورت 100% پیاده سازی نمی شود که مردم آنرا ببینند و درک کنند، هرکس متوسل به ارجاعات ذهنی و فردی خود از این قانون دست و پا شکسته می شود و نتیجه اش می شود عکس فوق و هرکس به ساز خویش. یکی به شرق و یکی به غرب و دیگری پا در هوا. جالب اینجاست که هرکس هم می داند چه کار میکند و فکر می کند صاحب حق است و به دیگری فحش و بد و بیراه می گوید. غافل از اینکه حقی تعریف نشده است و از اساس وجود ندارد که صاحب حق وجود داشته باشد. در جایی صاحب حق معنی دارد که حق مشخصا بیان شده باشد. می رسیم به اینجا که حرمت امامزاده را تولیت امامزاده نگه می دارد.
Comments